و عشق محکوم بود به تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی
.
قلب تقاضای عضو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند. قلب شروع به طرفداری از عشق کرد
.
آهای چشم ، مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن رویش را داشتی
.
آهای گوش ، مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی
.
و شما پاها که همیشه موافق رفتن به سویش بودید
...
حالا چرا با او این چنین مخالفید؟؟؟
همه اعضا روی بر گردادند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند. و تنها عقل و قلب در جلسه ماندند. عقل گفت: دیدی قلب ، همه از عشق بی زارند، ولی متحیرم با وجودیکه عشق بیشتر از همه تو را آزرده. چرا هنوز از او حمایت می کنی؟؟؟
قلب نالید و گفت: من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند